داستان حضرت‌ يعقوب‌ (ع‌)و حضرت‌ يوسف‌(ع‌)
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 1836
نویسنده : TAKPAR

لقب‌ يعقوب‌ اسرائيل‌ بوده‌ كه‌ «اسرا»يعنى‌ عبد وبنده‌ و«ئيل‌» يعنى‌ خدا.او درسرزمين‌ كنعان‌ كه‌ نزديك‌ مصر است‌ زندگى‌ مى‌ كرد ودوازده‌ پسر داشت‌ كه‌ بنيامين‌ويوسف‌ از يك‌ زن‌ بنام‌ راحيل‌ وبقيه‌ از همسر ديگر يعقوب‌ بودند.شبى‌ يوسف‌خوابى‌ ديد كه‌ باعث‌ حوادث‌ بسيار مهمى‌ در خانواده‌ يعقوب‌ گرديد كه‌ در ضمن‌آيات‌ زير به‌ آنها اشاره‌ مى‌ شود.يعقوب‌ در 140سالگى‌ رحلت‌ كرد وبدنش‌ را در كناربدن‌ ابراهيم‌ در خليل‌ الرحمن‌ دفن‌ نمودند.
يوسف‌ پيامبر بر اثر حسادت‌ برادران‌ دچار سختيهايى‌ شد وبر اثر وسوسه‌شهوانى‌ زنان‌ دچار زندان‌ شد ولى‌ بر اثر تقواى‌ الهى‌ عاقبت‌ به‌ حكمت‌ وپادشاهى‌ رسيد.
گفته‌ شده‌ كه‌ روزى‌ يوسف‌،زليخا را كه‌ پير شده‌ بود ديد و از او علت‌ اذيتهايش‌ راپرسيد.زليخا علت‌ را زيبائى‌ يوسف‌ بيان‌ كرد.يوسف‌ گفت‌ اگر پيامبر اسلام‌ رامى‌ ديدى‌ چه‌ مى‌ كردى‌ ؟ناگاه‌ محبت‌ پيامبراسلام‌ در دل‌ زليخا افتاد وبه‌ اين‌ خاطرخدا او را جوان‌ كرد ويوسف‌ او را به‌ همسرى‌ خود درآورد.عمر يوسف‌ 120سال‌ذكر شده‌ و جنازه‌ او تا زمان‌ موسى‌ (ع‌)در مصر بود سپس‌ موسى‌ او را در فلسطين‌(خليل‌ الرحمن‌)دفن‌ نمود.
به‌ آيات‌ قرآن‌ در باره‌ اين‌ زيباترين‌ قصه‌ دقت‌ نمائيد:
«يوسف‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:من‌ در خواب‌ ديدم‌ كه‌ يازده‌ ستاره‌ وخورشيد و ماه‌برايم‌ سجده‌ كردند.
يعقوب‌ به‌ او گفت‌:پسرم‌!اين‌ خواب‌ را براى‌ برادرانت‌ تعريف‌ نكن‌ كه‌مى‌ ترسم‌ مكرى‌ بر عليه‌ تو بكنند .حقيقتا شيطان‌ دشمن‌ آشكار انسان‌ است‌!خدا تورا برخواهدگزيد وبتو علم‌ تعبير خواب‌ مى‌ آآموزد و نعمتش‌ را بر تو و آل‌ يعقوب‌تمام‌ مى‌ كند همانطور كه‌ نعمتش‌ را بر اجدادت‌ ابراهيم‌ واسحاق‌ كامل‌ نمود.خدايت‌دانان‌ وحكيم‌ است‌.»
«پسران‌ يعقوب‌ به‌ او گفتند:اى‌ پدر!چرا ما را در مورد يوسف‌ امين‌ نمى‌ دانى‌ در حالى‌ كه‌ ما خيرخواه‌ او هستيم‌؟او را با ما به‌ صحرا بفرست‌ تا بگردد وبازى‌ كند وما مواظب‌ او هستيم‌!
يعقوب‌ جوابداد:اگر او را با خود ببريد من‌ غمگين‌ مى‌ شوم‌ ومى‌ ترسم‌ شما ازاو غافل‌ شده‌ و گرگ‌ او را بخورد!
آنها گفتند: با وجود ما نيرومندان‌ اگر گرگ‌ او را بخورد ما زيانكاريم‌!
يعقوب‌ به‌ آنها اجازه‌ داد)و آنها يوسف‌ را بردند ودر چاه‌ انداختند!سپس‌شب‌ گريه‌ كنان‌ آمدند وپيراهن‌ خونى‌ نشان‌ يعقوب‌ دادند وگفتند كه‌ اى‌ پدر!ما به‌مسابقه‌ دو رفتيم‌ ويوسف‌ را نزد كالاها گذاشتيم‌ كه‌ گرگ‌ او را خورد و تو حرف‌ ما راقبول‌ نمى‌ كنى‌ حتى‌ اگر راست‌ بگوئيم‌!
يعقوب‌ گفت‌:اين‌ چنين‌ نيست‌ ونفستان‌ اين‌ كار را براى‌ شما خوب‌ جلوه‌ داده‌است‌.من‌ صبر جميل‌ مى‌ كنم‌ و از خدا دباره‌ آنچه‌ مى‌ گوئيد كمك‌ مى‌ خواهم‌.»
«زنى‌ كه‌ يوسف‌ در خانه‌اش‌ بود از يوسف‌ كام‌ مى‌ خواست‌ .لذا درها را ببست‌و گفت‌:من‌ آماده‌ كام‌ خواستنم‌!يوسف‌ گفت‌:پناه‌ برخداى‌ كه‌ پروردگار من‌ است‌ واوست‌ كه‌ مرا گرامى‌ داشت‌.حقيقتا ستمكاران‌ رستگار نمى‌ شوند.زن‌ بدنبال‌ يوسف‌آمد و او هم‌ اگر به‌ خدا يقين‌ نداشت‌ بدنبال‌ زن‌ مى‌ رفت‌.ولى‌ ما اين‌ چنين‌ بدى‌ وفحشاء را از او دور مى‌ كنيم‌ كه‌ او از بندگان‌ مخلص‌ ما است‌.آندو بطرف‌ در حركت‌كردند(زن‌ بدنبال‌ يوسف‌) و زن‌ پيراهن‌ يوسف‌ را از پشت‌ دريد.ناگاه‌ شوهرش‌ رسيدوزن‌ گفت‌:سزاى‌ كسى‌ كه‌ به‌ زن‌ تو نظر بد كند جز زندان‌ شدن‌ يا شكنجه‌است‌؟يوسف‌ گفت‌:او از من‌ كام‌ مى‌ خواست‌.شخصى‌ از فاميلهاى‌ زن‌ گفت‌ اگر لباس‌يوسف‌ از جلو پاره‌ شده‌ باشد زن‌ راستگوست‌ واگر از پشت‌ پاره‌ شده‌ باشد زن‌دروغگو ويوسف‌ راستگوست‌.شوهر زن‌ چون‌ ديد كه‌ پيراهن‌ يوسف‌ از پشت‌ پاره‌شده‌ است‌ به‌ زنش‌ گفت‌:اين‌ از مكر شما زنان‌ است‌ كه‌ مكر شما زنان‌ بزرگ‌ است‌!اى‌ يوسف‌!او را ببخش‌.اى‌ زن‌!چون‌ تو خطاكار هستى‌ از گناهت‌ عذرخواهى‌ كن‌!»
«يوسف‌ در زندان‌ كه‌ بود دونفر زندانى‌ نزدش‌ آمدند وگفتند:من‌ در خواب‌ديدم‌ كه‌ انگور مى‌ فشارم‌.ديگرى‌ گفت‌ كه‌ من‌ ديدم‌ نان‌ بر سر دارم‌ وپرندگان‌ از نان‌مى‌ خورند.تعبيرش‌ را بگو كه‌ ما تو را دم‌ خوب‌ ونيكوكارى‌ مى‌ دانيم‌.
يوسف‌ گفت‌ قبل‌ از اينكه‌ غذاى‌ شما را بياورند من‌ تعبير آن‌ را از علمى‌ كه‌خدا به‌ من‌ آموخته‌ به‌ شما مى‌ گويم‌.من‌ كيش‌ گروهى‌ را كه‌ به‌ خدا ايمان‌ نمى‌ آورند ومعاد را قبول‌ ندارند رها كرده‌ام‌ و از دين‌ اجدادم‌ ابراهيم‌ و اسحاق‌ ويعقوب‌ پيروى‌ مى‌ كنم‌.ما نبايد براى‌ خدا شريك‌ بگيريم‌.اين‌ (ايمان‌ به‌ خداى‌ واحد)از نعمتهاى‌ خدا بر ما و مردم‌ است‌ ولى‌ اكثر مردم‌ شكرگزار نيستند.اى‌ دويار زندانى‌ من‌!آياخدايان‌ پراكنده‌ بهترند يا خداوتد يگانه‌ وقدرتمند؟شما (بت‌ پرستها)اسمهايى‌ كه‌خودتان‌ واجدادتان‌ ساخته‌ايد را مى‌ پرستيد در حالى‌ كه‌ خداوند آنها را تأييد نكرده‌است‌.حكم‌ مخصوص‌ خداست‌ كه‌ دستور داده‌ است‌ كه‌ فقط‌ او را بپرستيد.اين‌ دين‌استوار است‌ ولى‌ اكثر مردم‌ نمى‌ دانند.
اى‌ دويار زندانى‌ من‌!يكى‌ از شما ساقى‌ ارباب‌ خود مى‌ شود وديگرى‌ بر دارآويخته‌ گردد وپرندگان‌ از سر او بخورند.اين‌ حكم‌ در سؤالى‌ كه‌ داشتيد حتمى‌ است‌.
يوسف‌ به‌ آنكه‌ ساقى‌ ارباب‌ خود مى‌ شد گفت‌:اسم‌ مرا راپيش‌ اربابت‌ببر!ولى‌ شيطان‌ از ياد او ببرد ويوسف‌ چند سال‌ ديگر در زندان‌ ماند.»
(وقتى‌ شاه‌ خواب‌ ديد وكسى‌ نتوانست‌ تعبير كند)ساقى‌ اربابش‌ نزد يوسف‌آمد و گفت‌!اى‌ يوسف‌ راستگو!تعبير اينكه‌ هفت‌ گاو لاغر،هفت‌ گاو چاق‌ رامى‌ خورند و هفت‌ خوشه‌ سبز و هفت‌ خوشه‌ خشك‌ چيست‌؟
يوسف‌ گفت‌:بايد هفت‌ سال‌ پياپى‌ كشت‌ كنيد و مقدارى‌ از آن‌ را بعد از دروبخوريد و بقيه‌ را در خوشه‌اش‌ انبار كنيد.سپس‌ هفت‌ سال‌ قحطى‌ بيايد كه‌ از آنچه‌ذخيره‌ شده‌ استفاده‌ مى‌ كنند و مقدارى‌ براى‌ بذر مى‌ گذارند وبعد از آن‌ قحطى‌ برطرف‌ مى‌ شود.
(پادشاه‌ چون‌ تعبير خواب‌ را شنيد)گفت‌ او را نزد من‌ بياوريد!فرستاده‌ نزديوسف‌ رفت‌ ولى‌ يوسف‌ گفت‌ از شاه‌ درباره‌ زنانى‌ كه‌ دستهاى‌ خود را بريدند بپرس‌!كه‌ خدا به‌ مكر آنان‌ دانا است‌.»
چون‌ شاه‌ با يوسف‌ سخن‌ گفت‌ به‌ او گفت‌ كه‌ تو امروز نزد ما داراى‌ مقام‌ارجمندى‌ هستى‌ .يوسف‌ گفت‌ مرا خزانه‌ دار نما كه‌ من‌ نگهبان‌ِ دانايى‌ هستم‌.»
«برادران‌ يوسف‌ نزد او آمده‌ در حالى‌ كه‌ يوسف‌ آنها را شناخت‌ ولى‌ آنهايوسف‌ را نشناختند.پس‌ يوسف‌ بارهاى‌ آنها را راه‌ انداخت‌ وگفت‌:برادرى‌ را كه‌ ازپدرتان‌ داريد(بنيامين‌)نزد من‌ بياوريد.آيا نمى‌ بينيد كه‌ من‌ پيمانه‌ را تمام‌ مى‌ دهم‌ وبهترين‌ ميزبانم‌؟و اگر او را نياوريد من‌ به‌ شما پيمانه‌ نمى‌ دهم‌ و نزد من‌ مقامى‌ نخواهيد داشت‌.»
«وقتى‌ برادران‌ يوسف‌ نزد پدرشان‌ بازگشتند گفتند:اى‌ پدر!پيمانه‌(خواربار)بما ندادند پس‌ برادرمان‌ را با ما بفرست‌ تا خواربار بگيريم‌ و ما مواظب‌ او خواهيم‌بود!يعقوب‌ گفت‌:آيا به‌ شما اطمينان‌ كنم‌ همانطور كه‌ درباره‌ برادرش‌ به‌ شمااطمينان‌ كردم‌؟پس‌ خدا بهترين‌ نگهبان‌ است‌ واو بخشنده‌ترين‌ بخشندگان‌ است‌.
وقتى‌ برادران‌ يوسف‌كالاى‌ خود را گشودند،ديدند سرمايه‌ شان‌ در بارهااست‌.گفتند:اى‌ پدر!ديگر چه‌ مى‌ خواهيم‌؟اين‌ سرمايه‌ مااست‌ كه‌ به‌ ما پس‌داده‌اند.پس‌ ما دوباره‌ خواربار مى‌ آوريم‌ ومواظب‌ برادرمان‌ هم‌ هستيم‌ و بار شترى‌ هم‌ اضافه‌ به‌ عنوان‌ سهم‌ اين‌ برادرمان‌ مى‌ گيريم‌.
يعقوب‌ گفت‌:هرگز او را با شما نمى‌ فرستم‌ مگر اينكه‌ پيمانى‌ الهى‌ با خداببنديد كه‌ او را برگردانيد مگر اينكه‌ گرفتار شويد.چون‌ برادران‌ اين‌ پيمان‌ رادادند،يعقوب‌ گفت‌ خدا را بر آنچه‌ مى‌ گوئيم‌ شاهد مى‌ گيريم‌.
سپس‌ يعقوب‌ گفت‌:اى‌ پسرانم‌!از يك‌ دروازه‌ وارد نشويد و از درهاى‌ مختلف‌ وارد شهر شويد ومن‌ شما را در مقابل‌ تقدير الهى‌ هيچ‌ سودى‌ نتوانم‌ داشت‌كه‌ حكم‌ فقط‌ براى‌ خداست‌ و من‌ بر او تكل‌ كرده‌ وبايد متوكلين‌ بر او توكل‌نمايند.»
برادران‌ يوسف‌ نزد او آمده‌ گفتند:اى‌ عزيز مصر!ما وخانواده‌ مان‌ دچار سختى‌ شده‌ايم‌ و سرمايه‌ ناچيزى‌ آورده‌ايم‌.به‌ ما پيمانه‌(خواربار)كامل‌ بده‌ و بر ما صدقه‌ببخش‌ كه‌ خدا صدقه‌ دهندگان‌ را پاداش‌ مى‌ دهد.
يوسف‌ آيا دانستيد كه‌ در حال‌ نادانى‌ با يوسف‌ وبرادرش‌ چه‌ كرديد؟گفتند:توحقيقتا يوسفى‌ !گفت‌: منم‌ يوسف‌ و اين‌ برادرم‌ است‌ كه‌ خدا بر ما منت‌ نهاد كه‌ هركه‌تقوا پيشه‌ كند وصبر نمايد خداوند مزد نيكوكاران‌ را ضايع‌نمى‌ كند.گفتند:بخداقسم‌!خدا تو را انتخاب‌ كرد وبر ما برترى‌ داد وبى‌ گمان‌ ما اشتباه‌كرديم‌.يوسف‌ جواب‌ داد كه‌ امروز بر شما سرزنشى‌ نيست‌ .خدا شما را ببخشد كه‌بخشنده‌ترين‌ بخشندگان‌ است‌.اين‌ پيراهن‌ مرا برده‌ وبر پدر بياندازيد تا بينا شودسپس‌ همگى‌ نزد من‌ آئيد.
چون‌ كاروان‌ (برادران‌ يوسف‌به‌ سمت‌ كنعان‌) رفت‌ ،يعقوب‌ گفت‌:من‌ بوى‌ يوسف‌ را حس‌ مى‌ كنم‌ اگر مرا كم‌ خرد ندانيد!گفتند بخدا قسم‌ تو هنوز در انديشه‌باطل‌ گذشته‌ هستى‌ !اما چون‌ مژده‌ رسان‌ آمد وپيراهن‌ را روى‌ يعقوب‌ انداخت‌ ،اوبينا شد پس‌ گفت‌:به‌ شما نگفتم‌ كه‌ من‌ چيزى‌ از خدا مى‌ دانم‌ كه‌ شمانمى‌ دانيد؟(برادران‌ يوسف‌)گفتند:اى‌ پدر!برايمان‌ از خدا طلب‌ آمرزش‌ كن‌ كه‌ ماخطاكاريم‌!يعقوب‌ گفت‌:بزودى‌ از خدايم‌ براى‌ شما آمرزش‌ مى‌ خواهم‌ كه‌ او بسى‌ آمرزنده‌ ومهربان‌ است‌.»



:: موضوعات مرتبط: مذهبی , ,
:: برچسب‌ها: داستان حضرت‌ يعقوب‌ (ع‌)و حضرت‌ يوسف‌(ع‌) ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: